از یادداشتهای یک وسواس
وسیله شخصی خانم معلم!
بدشانسي از اين بزرگتر؟ درست سرِ امتحان خودكارم تمام شد. خانم معلم كه تلاشم براي چلاندن باقيمانده جوهر خودكارم را ديد آمد و پرسيد: «چي شده سارا؟»
گفتم: «خانم اجازه خودكارمان تمام شده.»
خانم معلم خودكاري از جيبش درآورد و به طرفم گرفت. گفتم: «خانم اجازه! خيلي ببخشيدها! ولي ما از وسايل شخصي ديگران استفاده نميكنيم!»
خانم معلم گفت: «ولي خودكار كه وسيله شخصي نيست؟ خودتو لوس نكن بگير ببينم.» به زور خودكار را گرفتم. وقتي امتحان تمام شد به سرعت دستهايم را گرفتم بالا و دويدم به طرف آبخوري. با بيست و دو بار شستن دستهايم با مايع دستشويي كه همراهم بود دستهايم را از ميكروبهاي خودكار پاك كردم. وقتي داشتم با خيال راحت و دستهاي پاكيزه به طرف خانه حركت ميكردم خانم معلم، در حاليكه برگههاي امتحاني را زير بغل زده بود مرا ديد و گفت: «كجا بودي دختر... نه به اينكه خودكارم را نميگرفتي نه به اينكه حالا نميخواهي پسش بدهي!»
گفتم: «خانم اجازه! ببخشيد يادمان رفت...»
خودكار را از كيفم درآوردم و به خانم معلم دادم. آن هم با دستهايي كه بيست و دو بار شسته بودم... دوباره دويدم به طرف آبخوري!